"پنج روز ، او از ساعت هشت و نیم صبح از خانه میرفت و ساعت شش
نیل را مهد کودک برمی داشت و به خانه برمی گشت.سودا فقط دو ساعت را با پسرش میگذراند.ابتدا او را حمام می کرد و بعد شیرش می داد و او را در گهواره اش می خواباند. او همیشه از اینکه چنین وقت کمی برای توجه و رسیدگی به نیل دارد ،ناراحت بود اما به خودش یاد آوری میکرد که حالا نیل کوچکتر از آن است که به این دلیل از سودا ناراحت شودا"
از جومپا لاهیری
نمیدونم کدوم کتابش هست
هر بار میخونمش انگار یه خنجر به پشتم میره وخیلی کند و تیز جلو میره
هیچ وقت هم در نمیاد
والبته این یادداشت ادامه داره...
زندگی روز به روز سخت تر از گذشته میشه. در این حرفی نیست.
آخ از این خنجری که در نمیاد وجاش خوب نمیشه