دارم به روزای نرفتن نزدیک میشم
نه اونقدر توانا میبینم خودمو که به پیدا کردن یه کار دیگه امیدوار باشم نه اونقدر جوون که با کله داغی اعصاب جایی بی مزد و موجیب کار کردن و ایده ی نو دادن مشغول بشم به امید روزای بهتر
خلاصه تینکه حس میکنم روی یه طناب باریک دارم راه میرم
طنابی بین دو دنیای متفاوت
و دره ای بی انتها بینشان
یه طرفش کار و یه طرف بیکاری
اون دره نمیدونم چیه
همه ش میترسم توش سقوط کنم
میترسن از عهده ش بر نیام
پر از احساسات مبهمم و کسی نیست کمکم کنه یا حتی بفهمه منو
تلاش های پر از تلخی برای کاریابی و حالا رها کردنش
در مورد کار خیلی درکت می کنم. هم بودنش دردسره، هم نبودنش.
اگه یه پو ل قلمبهای میرسید بهم فکر کن!
البته فک کنم اونطوریم اروم نمیگرفتم
میگفتم اه چقدر بی مصرفم!
البته این مال قبلا بود الان شدید ازش استقبال میکنم زمان ادما رو تغییر نمیده مواجه با حوادث واقعی ادم و زیر و رو میکنه و تئوریهای ذهنی ای که در باره ی خودت داری و پر پر میکنه
آه پول
روزگارت آرام و شاد
تشکر