فکر میکنم اینقدر همه چیز آروم پیش میره و خبر خاصی نیست باید مثل قاعده ی
زمین شناسی منتظر یه زلزله ی بزرگ باشم
هنوز مرخصیم
یه دقیقه به اون پیشنهاد جا به جایی فکر میکنم،یه ساعت به فندق و روزهایی که کنارش نبودم،بعد دو ساعت به روزایی که کار میخواستم و نبود،بعد سه ساعت به اوضاع مالی،بعد چهار ساعت به فندق و نیازهای مالیش،بعد دوباره به روزایی که کنارش نبودم
و خوب دیگه مگه من چند ساعت وقت دارم؟
اینطوری همه ی روزم رو تو فکر و خیال میگذرونم
احساس میکنم از روزایی که میرفتم سر کار ،کمتر مادری میکنم
اون موقع استدلالم این بود که چون صبح نیستم کنارش عصر تمام وقت پیشش باشم با همه ی هوش و حواس.کلا خودم هم سر حال تر بود به خاطر کار کردن،هر چند کارم اعصاب خوردی های خاص خودشو داشت
حالا اما کلا رو هواییم
خلاصه مادری و شاغلی و بی پولی حسابی تو هم پیچیده
هیچکس غیر از خودم نمیتونه این وضع و اوضاع رو عوض کنه
باید یه کاری کنم
باید بهتر بشم
برای خودم
برای فندق
برای دنیای بهتری که میخواستم بسازم
ان شالله بزودی روزگار بر وفق مرادتون بشه