در این روزگاری که کلا قطع ارتباط با آدمها کردم یکی از همکلاسیای کلاس زبانی که ٤سالی ازش میگذره بهم پیام داده بود و احوالات پرسیده بود.همون موقع هم خیلی با هم صمیمی نبودیم و کمی برام تعجب داشت احوالپرسیش بعد از ٤ سال.کلادر دوره ی بیکاری که افسردگی گرفته بودم و دوست نداشتم با کسی صحبت کنم و توضیح و سوال که چی کار میکنی و جواب که بیکارم.این روزها که دیگه طول بطن سوم مغز فندق شده خوره ی مغزم ودیگه حالم داغون تر و اصلا دوست ندارم بگم ازدواج کردم و به تبع اون بگم باردارم.حالا با یک زبان ملایمی که خیلی سر صحبت باز نشود و به معرفت این عزیزی که یاد ما کرده برنخورد جواب های مختصری دادم گفتم بیکار میچرخم.پیام داده خوب برو سرکار !!!چی بگم به نظر شما؟!
در گیر و دار غم و غصه و گریه برای فاکتور رشد بطن سوم مغز فندق ،سر صبح از باقالی فروشی زنگ زدند بعد از این همه مدت که ما نبودیم گفتن اظهارنامه ی مالیات سال ٩٥ کجاس؟نکنه پر نکردیم ؟چی به چی شده؟کم مونده بود پشت تلفن جیغ بزنم و با گریه بشینم قصه ی مغز فندق براشون بگم.خلاصه بگرد و بیاب و اینها،پیدا شد بالاخره.و من هنوز تو فکر فندقم.
یه چیزایی هست که وقتی پیش میاد روی همه چیو میپوشونه.
بیادشما وفندق عزیز هستم







الهی بحق همین ایام شادی و خوشی و لبخند،
جایگزین غم وغصه گریه ونگرانی های مادرانه تان باشه،..
گریه ای هم باشه،..ز سر شوق وشعف و درآغوش کشیدن نی نیِ گل باشه
خدایا خودت مراقب مامان افق عزیز دلمون باش
روز زن روز مادر برشما و مادران محترم مبارک
ممنون

دارم سعی میکنم خودمو به کوری بزنم تا این مدت هم بگذره