صبح مواجه شدن با اولین فاز بحران پوچی به همراه یک لیست بلند بالای آزمایشات راهی شدیم.خوب یادم هست که ساعت4 صبح از جام بلند شده بودم
و حتی نمیتونستم بشینم تا چه رسد به دراز کشیدن یا خوابیدن.فک کنم یک کتاب آماده کرده بودم برای ساعت های طولانی انتظار .بالاخره نوبت من شد.در کمال تعجب دکتر آن مرکز دولتی شلوغ بعد از چند هفته مرا یادش بود همین که دهن باز کردم که لیست کارهای کرده و نکرده ام را بگویم گفت یادمه .قصه انگار همیشه همینطور هست.فکر میکنیم که قصه تموم میشه و این بحران رو پشت سر میذاریم .مثل تپه نوردی یا دو با مانع هست.اینقدر کوچیک در مقابل اون تپه احساس میکنیم که اصلا نمیفهمیم پشت اون تپه ،یه تپه ی بلند تر هست.وقتی از تپه رو فتح میکنیم و سرخوشانه از بالاش سر میخوریم چشمامون و یه لحظه میبندیم.بعدش میبینیم نه تموم نشده و یکی بزگتر هست.اما ما هم بزرگتر شدیم.قوی تر شدیم.سرسخت تر شدیم.مگه نه فندق کوچولو؟ما که تا حالاشو اومدیم،بقیه شو هم میریم جلو.
پی نوشت:به دکتری بعد از لیست اعترافات بلند بالا گفتم خوب چی کار کنم که خیالم راحت بشه که فندق حالش خوبه؟گفت دیگه هیچ وقت خیالت مثل قبل راحت نمیشه.