افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

به هیچ کسی چیزی را که نمیخواد،ندهید.حتی زندگی؟!

باید میرفتم ازمایش بدهم،آن هم اول صبح و ناشتا.این روزهای که در حالت عادی اش هم جان ندارم چه رسد سر صبح و گرسنه.به هر زحمتی از جا کنده میشوم میروم ازمایش میدهم و  بی حال تر از قبل برمیگردم،سرگیجه دارم احساس ضعف میکنم ،شک دارم حتی بتوانم لباسهایم را عوض کنم و بعد دوباره بخوابم،دوباره یعنی بعد از شب زنده داری ام که تا خود صبح طول کشیده،به نظر خودم مدتهاست که شب ها خوابم با دقیقه باید سنجیده شود نه ساعت.(بعد هی میگویند در دوران بارداری خوب بخوابید که بعدا دیگر از این فرصت ها گیرتان نمی اید،چه خوابی چه آشی چه کشکی)کم خوابی دیشب و ضعف امروز با هم میخواهند مرا بخوابانند اما میدانم با این لباس بیرونی نمیتوانم کامل و آسوده بخوابم،دو دقیقه ی دیگر مجبورم از خواب نازنینم بگذرم و به خاطرش بلند شوم و عوضش کنم.چه بهتر که همین الان عوضش کنم.در خواب و خماری ام،میخواهم با خودم بجنگم تا چشمانم را باز کنم و بلند شوم  لباسم را عوض کنم.دارم لباسم را عوض میکنم، نه !یک چیزی درست نیست، این قرمزی ،خون نیست،نه چرا باید خون باشد؟آن هم این همه زیاد؟همه چیز که خوب داشت پیش میرفت،هیچ علامتی،هیچ مشکلی نبود،حتی تا خود امروز صبح،تا ازمایشگاه، تا برگشتن به خانه،یعنی تمام شد؟من نخواسته بودمش اما وقتی آمد پذیرفتمش.بیشتر از او ،دنبال کار بودم اما او امد و با همه ی کم و کاستی هایی که من در حقش کرده بودم ماند.خیلی ها حسرتش را داشتند و من راحت بدستش آورده بودم.هنوز یه چیزی ته دلم انگار کار را بیشتر میخواست و میگفت چه بهتر میروی دنبال کار،آزاد و رها!مگر این همه در به در دنبال کار نبودی؟میروم توی فکر ،میروم توی شوک،هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم ،مغزم قفل کرده،خیلی خسته و بی حالم دوباره دراز میکشم،غمگینم،قلبم میگوید نه قرار نبود اینطور شود من دوستش داشتم،چشمانم باز نمی ماند .انگار بیهوش شده باشم یا از یک خلسه ی عمیق بیرون امده باشم همین که چشمانم را باز میکنم یادم می اید،خون و همه ی فکرها جلوی چشمم رژه میرود.به خودم نگاه میکنم.با همان لباسهای بیرون تمام و کمال خوابیده ام.یک نفس راحت میکشم ،پس همه اش خواب بود.اما همه اش را با همه ی سلولهایم حس کرده ام:شوک ،ترس،قفل کردن مغز .طوری که هنوز برایم ملموس است.

میترسم بی ظرفیتی کرده باشم،قدر چیزی را که ناخواسته بدست اورده باشم ندانسته باشم،این خواب خیلی مرا به هم ریخته و فکرم را مشغول کرده،مخصوصا ان لحظه ای که از قلبم گذشته بود "چه بهتر"

خدایا خودت فندقمون رو حفظ کن،من که هنوز با خودم درگیرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد