افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

گل یا پوچ هنوز ادامه دارد

خاطرتان هست که گفتید در همان احوالات دریافت ناگهانی خبر بارداری،کاری در شونصد کیلیومتر آن طرف تر برایمان پیدا شد؟ 

 ما شال و کلاه کردیم و رفتیم، برای تحویل مدارک و تعیین زمان مصاحبه،روزهای سختی بود،چون فندق آمده بود و ما باید راهی یک سفر طولانی میشدیم به جایی که کسی رو نمیشناختیم و از آن مهمتر میخواستم خبرش تا نهایی شدن و پذیرش قطعی به کسی اعلام کنیم ،فکر میکنم این پنهان کاری از همه ش سخت تر بود ،مخصوصا که مامان هم قرار شد همراه من بیاید.غصه ی خودم و فندق آینده ی نامعلوممان یک طرف ،مامان و کمر دردش یک طرف،یواشکی رفتن هم یک طرف.و هزینه ی سفر هم که فراتر از همه ی اینها.خلاصه رفتیم و همه جور گفتیم هستیم و از یک بومی فعلی برایتان بومی تر میشویم و کارد به استخوانمان رسیده.گذشت و برای مصاحبه خبرمان کردند.من تا همان جایش هم باورم نمیشد،پا قدم فندق ما بود که ما تا انجا جلو رفته بودیم؟آن کار خیلی رویایی،همانی که از ته دلم میخواستم .تا روز مصاحبه آرام و قرار نداشتم دوباره باید میرفتیم،من و فندق و این بار بابایی همراهم آمد.و به این سادگی ای که مینویسم نبود و روز و شبش با استرس مضاعف (یکی استرس اینکه همه ی آن رویا ها جلوی چشممان دارد جان میگرد و نکند خراب شود ،یکی اینکه فندقم آرام باشد و دارم با استرس به او آسیب میزنم)گذشت اما  بالاخره مصاحبه ر ا هم دادیم ،انگار که کوه از روی شانه هایم برداشته شده باشد سبک شدم.دقیقا به حالت اینکه پرواز میکنم دست هایم را بال بال میزدم و تکان میدادم.و برگشتیم و من انگار اینقدر اعصاب و روانم درگیر بود که حواسم نبود جسمم چه شده ،و وای بر من و فندق داری ام،فندقم چه شده بود ؟من فقط احساس کردم  کمرم وحشتناک ناخوش است کی این را فهمیدم؟ وقتی آقای همسر دنبالم امده بود و من روی صندلی نشستم و کمی که گذشت و هیجان زده همه چیز را برای آقای همسر تعریف کردم اصلا دیگر توان نشستن ندارم وسط خیابان ایستادیم تا چمدانها را جابه جا کندو من عقب ماشین هر چند مچاله کمی دراز بکشم.فکر کردم چند ساعت است که نخوابیده ام یا دراز نکشیده ام ؟از چند نصفه شب که بیدار بودم و حتی نمیتوانستم بنشینم و تا صبح راه رفتم و بعد از آن و همینطور تا آخر روز و حالا اینطورم.ب خودم گفتم اینبار نمیتوند پوچ باشد،آن ها مرا دیدند،حالم را دیدند اگر برای پوچ نبود مرا نمیخواستند تا این همه راه بیایم.از اول به من میگفتند نه برو ،مثل هزاران جای دیگر.

و دیروز فهمیدم (با تقلا و التماس فراوان)که نه این هم پوچ بود.پوچ و دیگر هیچ

ببخشید نمیتوانم با پزشک یا امثالهم همدردی کنم  که میگویند ما را به چه جای دوری تبعید کرده اید .تبعید با حقوق و مزایا! در مقابل سوگندی که خورده ایم جان مردم را حفظ کنیم،ما این مردم را که به هر دلیلی اینجا به دنیا آمده اند نمیخواهیم،اینجا نه.چون دور است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد