افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

برای بحرانهای گذشته،برای بحرانهای آینده ٣

الان که نگاه میکنم به خودم میگم اسم بحران درست بوده؟چون چیزایی که پشت سر گذاشتم الان خیلی ساده به نظرم می رسه

 

 مثلا تشکیل قلب؛بعد تر که گذشت گفتم چقدر بیهود حرص خوردم خوب یا تشکیل میشد یا نمیشد.حرص خوردن من کمکی به تشکیل شدنش می کرد؟خوب من در ایام بیکاری به سر می بردم از باقالی فروشی خداحافظی کرده بودم ،با همه ی آنچه عدم رضایت شغلی و فکری و روحی که ازش داشتم و واقعا بریده بودم میگم بهتر نبود که همان را ادامه میدادم حداقل سرم گرم بود و کمتر فکر و خیال میکردم،آن هم توی این روزهایی که هر قلم عدم تطبیق و یا هر چیز غیر نرمالی ساعتها مرا به فکر فرو میبرد که الان فندق کوچولو خوبه؟هنوز هم که هنوز است به نتیجه نرسیدم که خوب بود از همان باقالی فروشی با اعصاب خوردی یا سرخوردگی امدم بیرون یا نه.

داشتم از مثلا بحرانها میگفتم:بعد از تشکیل قلب حالا باید منتظر یک استخوان دماغ و تعیین ضخامت پشت گردن و بازی های ژنتیکی چهارتا مولکول می ماندم.در کنار همان دغدغه های قرصها و اسید فولیک و ید و ان آقایی که ان روز سیگار میکشید و حضور در ازمایشگاه شیمیایی کارخانه ونخودچی و کشمش   و ...

از روزی  که تاریخ سونو معلوم شد تا دقیقا لحظه ای که رفتم داخل و منتظر نشستم تا مامان بالقوه ی قبلی بیاید بیرون ،دوباره همان حکایتهای قبلی تکرار شد ،چرا باید فندق من سندروم داون داشته باشد؟چرا استخوان دماغش تشکیل نشود؟چرا کروموزم نمیدونم چی چی ،فلان اتفاق برایش بیفتد که بعدش فلان طور شود و بعدش بهمان طور شود و إل و بل (الان یادم رفته ولی آن موقع اینقدر این طرف و آن طرف درباره اش خوانده بودم و اسمهای عتیقه تو ذهنم رژه میرفت که احساس کردم عن قریب است که به خاطر فندق کوچولو بروم لیسانس ژنتیک بگیرم.)اما شاید به خاطر رد شدن مساله قبلی بود که لحظه ی آخر گفتم چرا یه طور دیگه نگاه نکنم ،چرا نگم که چه خوب که الان همچین امکاناتی هست که از همچین اتفاقی جلوتر آگاه باشیم و ابزارهای پیشگیری داشته باشیم و این باعث شد خیلی ارام شوم

خیلی یعنی در حدی که وقتی داشتم همزمان هم اماده میشدم و هم برای خانم دکتر اعتراف نامه ی بالابلندم را میگفتم ،دکتر گفت سردته میخوای درجه هوا رو تغییر بدم؟گفتم نه،چطور؟گفت پس چرا صدات میلرزه؟:-)

وقتی بالاخره فندق ما مورد مشکوکی از خود بروز نداده بود.بین ان همه نگرانی ها فقط یک نمودار ارامم میکرد.نموداری که ریسک رو براساس سن مادر محاسبه کرده بود.حالا ته دلم هر غصه ای که می اد من میگم با همه ی اینها من یه مادر جوانم!خوبه که قبل از سی و پنج سالگی باردار شدم !خیلی هم حالمون خوبه!سن خیلی مهمه!خیلی خیلی مهمه!

وسطای حساب کتابای خانم دکتر و دستگاه فندق سنج شون :-) منشی اومد و گفت یه خانمه ivf ی هست حالش خیلی بده میگه جا هست میشه من دراز بکشم.

خانم دکتر گفت تخت که نداریم .منشی گفت میگه اصلا  کف زمین دراز میکشم.:-(  من خیلی ناراحت شدم.از روزی که خبر غیر منتظره ی فندق داری شنیدم ،کنار همه ی دعاهای که هر روز برای سلامتی فندق کردم ،برای همه ی اونایی که منتظرن یه فرشته بیاد پیششون دعا کردم.

از مطب که اومدم بیرون اشتباهی لابه لای جواب سونو سلامت من ،یه برگه ی دیگه اومده بود که منشی سن مادرا رو نوشته بود و سن جنین و حساب کرده بود.مامان بعد از من همون خانمی که حالش بد شده بود ٤٢ یا ٤٠سالش بود،مامانای دیگه هم حول و حوش ٢٨تا ٣٤

نمیدونم هنوز برام سخته واقعا بگم حس و حالم چیه ؟فکر کنم اگر جای فندق کوچولو یه شغل داشتم خوشحالتر بودم؟(البته شانس داشتن شغل هم صفر نشده ولی میدونم کمتر و کمتر میشه)مثلا اگر چهل ساله بودم و بر مسند مدیریت جایی تکیه زده بودم و در چهل سالگی سراغ فندق میرفتم و پیدایش نمیکردم خوشحال تر بودم؟یا چند سال دیگه مدام به فندق نگاه کنم و خودمو ببینم که احساس کنم فندق باعث همه ی عقب ماندگی های زندگی کاری یا تحصیلی یا تفریحات و غیره و غیره ی من شده و  هم زندگی رو به کام خودم تلخ کنم هم به کام فندق

زندگی م پیچیده شده ولی خوشحالم و خوش بینم.منتظر فندق م میمونم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد