افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

خلوص اعمال

بله قرار نیست که من کلا برنامه های بهبود را کلا بیخیال شده باشم اما یه مساله ی مهم جدیدا پیش اومده 

 که نمیدونم این کارا به خاطر انگیزه ی درونی خودم و برنامه های پیشین خودمه یا به خاطر فندق کوچولو هست.

یه استاد محترمی مون میگفت "بچه رو تربیت نمیکنن،بچه تربیت میشه" یا این که میگن بچه ها اون چیزی نمیشن که ما میخوایم ،اون چیزی میشن که ما هستیم.این دیگه خیلی ترسناکه،مثلا خودمو چند سال دیگه تصور میکنم که با فندق کوچولو بحث میکنم که میوه بخور،چیپس نخور،به فکر سلامتیت باش ،تنبل نباش،اسراف نکن،به هم ریخته و ناامید نباش،تلاش کن،اگر دنیا بهت بیشتر سخت گرفت تو بیشتر تلاش کن و هزاران چیز دیگه ای که اون با یه استدلال ساده میتونه همه شو راحت نشنیده بگیره:"رطب خورده کی منع رطب کند"اون وقت من چی دارم بگم؟

اعتراف میکنم که در افق بهبود فیزیکی بهتر موفق بودم.بیشتر میوه میخورم روزی حداقل یکی.فست فود که از قبل ترک شده بود(با اغماض یک بار عهد شکنی نصفه که جذب بدنم نشد) اما غذاهای بیرون رو هم خیلی کمتر کردم فک کنم شاید یه بار یا دو بار تو این شش ماه.خیلی مفصل تر صبحونه خوردم البته الان ها کمی پسرفت کردم.غذاهای مشکوک رو هم حذف کردم(منظورم غذاهای اماده و نیمه اماده ی خوشمزه و گول زننده ست).سس ها رو هم حذف کردم.سالاد بیشتر مصرف میکنم.مقاومت نوشابه ای سرجاشه و با اقتدار ادامه داره.البته جای کمی تردید داره.من نوشابه نخوردم ولی چند بار دلستر خوردم البته یادمه که توی یه پستی امداد بیرونی طلبیدم که کسی میدونه دلستر واقعا فرقی داره با نوشابه یا نه و من فقط دارم خودمو گول میزنم؟به جایی نرسید ولی من اگر خودم پیگیرتر بودم (یعنی ته دلم نمیخواستم خودمو الکی گول بزنم)میتونستم این تردید رو از اقتدار مقاومت نوشابه ای بردارم.واقعیت اینه که من برچسب ارزش غذایی یه دلستر و یه نوشابه رو با هم مقایسه کردم از نظر قند که وضع و اوضاع هر دو قرمز بود.حالا یه چرت و پرتایی رو دلستر نوشته بود که ویتامین های x و y داره و اینها ولی خوب به نظرم منطقی تره که ایشون هم حذف بشه.سعی کردم مرتب منظم تر هم غذا بخورم که جبران کمبود وزن قبلی بشه ولی خوب خیلی موفق نبودم.دو کیلو که نمیدونم مال منه یا مال فندق کوچولو.بله این از پیشرفت های اینوری.در کل خوب به نظر میرسه اما در خلوص نیتمان شک داریم که این کارها چند درصد خالصانه به خاطر خودمه چقدر مال فندق کوچولو.مادر اینقدر حسود دیده بودید؟ 

اما وضع و اوضاع روحی و فعالیتهای فکری چندان موفق نبودم و خواه ناخواه روی انگیزه ی انجام برنامه های بهبود جسمی  مثل خورد و خوراک هم تاثیر داشت.میخواستم مطالعه کنم ولی مغزم به خوندن یه خط هم همراهی نمیکرد و نمیکنه،حتی یه جمله هم که میخوام به عنوان جواب پیام بنویسم دچار غلط نگارشی عدم تطابق ضمائر یا زمان جمله ست چرا که تا از سرش برسم به تهش یادم میره با چی شروع کردم.نمیدونم از اضمحلال طبیعی حافظه بعد از٢٤ سالگیه،از فشارهای عصبی بیکاری و احساس سراسر پوچی فکر حالا آینده م چی میشه و هدر رفت روزای جوونیه ،این چند سال تحصیله،از عوارض  دوران بارداریه،از دغدغه های حال و واحوال فندق کوچولوئه.خدا رو شکر که ما همه شو با هم پیدا کردیم البته نقش بیکاری رو بیشتر میدونم چون همین که صبح تا شب در چهاردیوار بنشینم به اندازه ی کافی غصه میخورم .همون دورانی که در باقالی فروشی مشغول ارائه خدمت هر چند کلا بی ربط با رشته بودم برنامه ام روتین تر بود و به موقع تر و حتی بیشتر غذا میخوردم.حتی همون مدتی که دنبال طرح کارورزی بودم  هم با اینکه از هر جایی دست از پا دراز تر برمیگشتم و قِل میخوردم دنبال یه جای دیگه ولی به خاطر اندک امید رو به راه شدن کارها حال و روزم بهتر بود.خیلی غرغر کردم باید تمامش کنم.خلاصه برنامه ی اصلیمان در این زمینه که کار پیدا کردن بود که فعلا به سرانجامی نرسیده یه برنامه ی دیگه هم داشتم؛ افزایش مراودات اجتماعی اون که خودبه خود با بیرون امدن از باقالی فروشی به ته دره سقوط کرد هر چند اواخر حضورم در باقالی فروشی دیگه کارد به استخوانم رسیده بود و مشتری مداری رو هم تعطیل کرده بودم حوصله ی سلام کردن بهشان را هم به زور داشتم.میخواستم با کسی حرف بزنم ارتباط داشته باشم در گروهی باشم  اما کسی رو نداشتم به همکلاسی های دانشگاه فکر میکردم که هر بار زنگ میزدیم غم و غصه ی مشترک بیکاری و اینکه چی شد کار ما به اینجا کشیده شد سرم هوار میشد،دوستای مدرسه همینطور،اقوام و فامیل هم که دیگه بدتر :فامیلهای نزدیکتر که این در و ان در زدنم را دیده بودند علامت سوال ته نگاهشان که حیف تو نشد با اون همه امید و ارزو و تلاش حالا بیکاری ،یا از اآن جانگدازتر از طرف فامیلهای دورتربا سوال مستقیم   چرا نمیری سر کار؟جدا وقتی با کسی از دوستان،آشنایان یا فامیل صحبت میکنید اگر بخواهید خیلی مقید باشید و غیبت مردم را نکنید چی دارید بگید جز احوالات و کار وبار خودتان؟که من ان را هم ندارم.مثلا فرد خیلی نزدیکم خاله زیبا بود که در پست حسود هرگز نیاسود درباره اش گفتم.اتفاقا برای افزایش مراودات اجتماعی ام را از او شروع کردم ولی خوب حسادت،غبطه یا هر چی اسمش هست همیشه بعد از هر مکالمه ام طعم تلخی رو ته گلویم میگذارد.٨٥تا٩٠درصد صحبت هایش درباره ی کارش هست طبیعتا بیشتر مکالمه او گوینده است و  ازمن میپرسد که تو چرا حرف نمیزنی یا تو چه خبر ؟من چه باید بگویم؟خلاصه هر چند با همین طعم های تلخ کمی با فامیلهای نزدیکمان کمی بیشتر هم صحبت شده ام .هر چند بعد از هر بار رفت و امد یا هر بار مکالمه از خودم میپرسم می ارزد؟این افزایش سطح روابط دیپلماتیک به یادآوری غم بیکاری و هر ازگاهی سرک کشیدن در کار مردم و غیبت می ارزد؟

خدا را شکر هنوز هستم یعنی هنوز فرصت دارم برای بهتر شدن.من هیچ جا را که نتوانم بهتر کنم خودم را که میتوانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد