افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

شما یک واحد صنعتی ندارید؟

حکایت ما و مشت وزارت کار را تا انجا پیگیری نمودیم که ما رفتیم که اسم چهار تا شرکت که تحت عنوان یتیم نوازی ما را بپذیرند، در بیاوریم  و برویم حضوری صحبت کنیم باهاشون بلکه بفهمیم میشود اصلا روی طرح حساب باز کرد و آیا واقعی ست یا نه،یا به التماس ما دلشان راضی شود که ما را بپذیرند که نشد که نشد.
  شال و کلاه کردیم رفتیم دفتر شهرک های صنعتی.انجا هم گفتند نه ما خبر نداریم نه ما چه میدونیم نه ما کاری نمیتونیم براتون بکنیم نه این اطلاعات رو نمیشه به کسی داد.کم مانده بود مثل فیلم "حتی یک نفر هم نباید کم شود" بایستم جلوی دفتر از هر کسی که رد میشود بپرسم ببخشید شما یک واحد صنعتی ندارید که کارورز بپذیرد؟تو رو خدا؟خواهش میکنم.و اشکهایم را پاک کنم و دوباره از نفر بعدی بپرسم.خیلی جلوی خودم را گرفتم و گریه نکردم.عوضش راه افتادم طرف خود شهرک صنعتی رفتیم دفتر خدماتی انجا. گفتم مسئولش را ببینم حرفم را بزنم و بگویم جنایت نمیخواهم بکنم .میخواهم بدانم اگر واقعا شرکتها و وزیر کار راست میگویند و ما موجودات فارغ التحصیل شده ی بدون سابقه ی کار موجودات به غایت خنگی هستیم، از این فرصت کاروزی استفاده کنم و کار یاد بگیرم.جرمم چیست؟گناهم چیست؟کجای کارم اشتباه است؟طبیعتا مسئول مربوطه نبود و ما برای اینکه عاطل و باطل و بیکار نباشیم خودمان از لیست مشخصات به چند تا شرکت زنگ زدیم.به لطف بیش فعالی کارمندان دستگاه های دولتی محترم مرتبط با طرح ،خیلی هایشان که نمیدانستند اصلا کارورزی چی هست و بعضا با کارآموزی دانشگاه اشتباه میگرفتند،یکیشون که اول گفت اینجا آشنا دارین؟گفتم نه.گفت:مسئولش من نیستم ولی در کل کارآموز یا کاروز نمیپذیرند.حال میخواین وقتی همکارم اومد باز تماس بگیرید از خودشون بپرسید.چند دقیقه بعد زنگ زدم مسئول مربوطه اومد و با قاطعیت گفت نه.منم به خودم قول دادم هرگز از محصولاتش استفاده نکنم.(یه شرکت صنایع غذایی بود)چیه؟کار زشتیه؟من حسود و عقده ایم؟چی کار کنم ؟عصبانی بودم و هستم و احساس ظلم میکنم.اصلا حقشه.خلاصه یه جای دیگه زنگ زدم و توضیح دادم و گفت إ چه جالب حالا رزومه تون و بخشنامه ی این چیزی که میگین و بفرستین من بررسی میکنم بهتون خبر میدم.بهش هم گفتم که تو شهرک هستم و اگر بخواین حضوری هم میتونم بیام.چند دقیقه بعد زنگ زد که بیاین و من هم رفتم و صحبت کردم و توضیح دادم.اون آقا هم گفت إ چقدر خوب من که از خدامه که یکی بیاد اینجا کمک م ولی من تصمیم گیرنده نیستم و باید با حاجی (رئیس کارخانه و  بعدا فهمیدم پدرش هم هست ) صحبت کنم فعلا که عصبانی هست و البته یه خورده دیدگاهشون قدیمی هست و باید تو  موقعیت مناسب ،خوب براش توضیح بدم اگر قبول کرد بهتون زنگ میزنم.در این حین اقای مسؤول مربوطه شهرک صنعتی رسیده بود و گفت تا شما انجا هستید من یه جای دیگه برم و بیام و این شد که من وقتی رسیدم،ایشان رفته بود سر ظهر بود و ما دیگه از بس منتظر ماندیم به یکی از اقلام فضای سبز انجا تبدیل شدیم و ایشان نیامد من هم که صبح با عجله و بدون صبحانه راهی شده بودم تکلیف خودم رو نمیدونستم که چقد دیگه باید منتظر بمونم، به قدری هست که بتونم با گرسنگی مبارزه کنم و احساس ظلم به فندق کوچولو را نکنم و بروم خانه نهار مفصل بخورم؟تکلیف معلوم نبود و گرسنگی بر ما غالب امد حالا در شرایط اقتصاد مقاومتی سه نفره و کمی برنامه ریزه نشده رفتیم خرید.گفتم یک ماست کوچک بردارم و همه ی کوچک ها ماست موسیر بودند گفتم شاید خدا خواست و مقرر شد ما با کسی صحبت کنیم در ملاقات اول بوی ماست موسیر خیلی وجهه ی خوبی ندارد.خلاصه ما رفتیم و نان و ماست بزرگمان را تناول نمودیم و آقای مسئول نیامد.خلاصه دیگر ساعت تقریبا ٤شده بود گفتم بروم که فایده ای ندارد از شهرک با عصبانیت از روز عبث مان خارج شده بودیم که طی تماس تلفنی پی بردیم که ایشان هست و دوباره برگشتیم.و خدا کار ما را گشود.با دو تا واحد صحبت کرد و هر دو اوکی دادند!!!حالا من حق انتخاب داشتم.انگار روی ابرها راه میرفتم.
فردا صبحش رفتیم و گفتیم حق انتخاب هم خوب چیزی ست برویم ببینیم کجا بهتر است؟حالا نه جرات داشتم بگویم باردارم نه میتوانستم نگویم و شرایط محیطی و خطرات احتمالی را به فندق کوچولو تحمیل کنم هنوز عذاب وجدان اثرات احتمالی داروها و قرصهای ندانسته مصرف کرده و هزار کار نکرده ی دیگرم ،هر روز مثل سیخ داغ توی مغزم فرو میرود.وقتی رفتم آقای مسئول گفت واحد شماره ١ به کل رد کرد.ظاهرا اولش فکر کرده بود من میخواهم بیایم و چهار تا فرم به عنوان گواهی حضور برایم امضا کنند،وقتی فهمید که نه ،من قصدم حضور هر روزه هست و این حرفها و  نامه ی اداره کار و این مسائل هست و خلاصه یک پای مهم قضیه این اداره ی محترم هست گفت آقا نخواستیم ما رو قاطی نکنید با اداره کار.این که کنسل شد فقط مورد٢ ماند.رفتیم انجا و خیلی استقبال کردند از طرح و اصلا گفت پنجاه تا نیرو اینطوری برام بفرستین و من که رفتم رئیس کارخانه هم دانشگاهی ما از اب درامد و گفت اصلا بیا خط تولید مال خودت ،مدیر تولید بشو.از فردا هم میتونی بیای کارای اداری طرح هم خودت بشین کنار منشی هر کاری لازمه برای ثبت نام واحد ما هست انجام بده!!!
این قصه ادامه دارد...
پ ن١ "حتی یک نفر هم نباید کم شود" درباره خانم دختر نوجوانی ست که قرار است  به جای معلم یک روستا  در حین مرخصی اش تدریس کند و او روستا همان روز اول تعداد انگشت شمار بچه ها را نشانش میشود و میگوید فقط همین ها هستند بقیه یا رفته اند شهر یا جای دیگر برای کار و اینها را نباید از دست داد چون مدرسه منحل میشود (یه همچین چیزی) و یک روز یکی از بچه ها برای کار راهی شهر میشود و خانم معلم برای پیدا کردنش بی پول و اس و پاس راهی شهر میشود و میشود مصداق توی انبار کاه دنبال سوزن گشتن.خلاصه اینکه عکسش را میگیرد دست و این طرف و ان طرف نشان میدهد.بهش میگن که اینطوری که نمیتونی توی این شهر بزرگ پیداش کنی اگر خیلی میخوایش باید بروی تلویزیون اگهی بدهی.این هم ساده دل میره تلویزیون،صدا سیما،حالا هر چی تو چین اسمشه.میفهمه که پول اگهی توی تلویزیون خیلی زیاده و از عهده ش بر نمیاد.میگه میرم پیش رئیس تلویزیون باهاش صحبت کنم شاید راضی شد، اونم با قیافه ی ساده ی خودش  با احتساب چند روز غذا نخورده و نخوابیده.کی تونسته اینطوری به دفتر رئیس روسا راه پیدا کنه که این دومیش باشه؟ خلاصه راش نمیدن (یا بیرونش کردن؟)اونم دم در ساختمون میشینه و از هر کی رد میشه میپرسه شما رئیس تلویزیونید؟
من خیلی وقت پیش دیدم و جزئیاتش ممکنه دقیقا این نباشه و فیلم جالبی بود که حتی اگر قصه شم بدونید ارزش نگاه کردن داره
پ ن ٢:فک کنم باید یه دسته درست کنم به اسم "کار"
                              
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد