خاطرتان هست که در پست اندر احوالات ما و پزشکان تا حایی پیش رفتیم که در شب تاریک با تاکید دکتر دنبال یه پزشک مغز و اعصابی بودیم که ما را اورژانسی همان شب ببیند
خلاصه از حوزه ی دوستان و اشنایان اقای پدر یکی ما رو معرفی کرد به دکتری که اجازه بدهید ایشان را دکتر مغی صدا بزنیم (به خاطر اینکه دکتر مغز و اعصاب است و در حال حاضر دارای روحیه و اعصاب تایپ کامل اسم ایشان نمیباشیم)خلاصه ما رفتیم مطب ایشان و در میان انبوه بیمارهای ایشان با علم اینکه اخرین نفرشان خواهیم بود نشستیم.همانطور که نشسته بودیم حساب کتاب میکردیم که ایشان چقدر انرژی دارد و خدا انرژی شان را تا رسیدن نوبت ما حفظ کند، با خانم منشی صحبت نمودیم و از منشی گری فارغ التحصیل مهندسی پزشکی و اینکه این چه اوضاعی ست و اینها وقت گذراندیم تا بالاخره نوبتمان شد و دکتر مغی محترم را در حالی که مدام بابت این مزاحمت بیوقتمان عذرخواهی میکردیم،ملاقات نمودیم.ایشان هم در حالی که به سختی خمیازه هایش را کنترل مینمود و چشمهایش را می مالید گفت اشکالی ندارد و قضیه را پرسید،ما هم ماوقع را تشریح نمودیم و ایشان با چکش محترمشان پای ما را به سمت دهان مبارکشان هدایت کردند و چند تا سوال دیگر پرسیدند و دستور یک تست دیگر به منشی شان دادند و ایشان هم که به خمیازه افتاده بودند برای هفته ی بعد برای ما نوبت زدند که دکتر گفت نه همین الان.نمیدانم اوشون چقدر توی دلش به ما بد و بیراه گفت ولی خوب تست را انجام دادند و دکتر همان شب دید و گفت احتمالا مشکلی نیست و ما را به یک چشم پزشک دیگر معرفی نمودند.و این قصه کماکان ادامه دارد