افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

دروغهای مادرانه

چند مدت پیش مادربزرگ زنگ زده بود و داشت تلفنی با مامان صحبت میکرد.در حین صحبت مامان چند تا "چشم" و "حتما" و "باشه" خیلی آشنا گفت و خداحافظی کرد.وقتی قطع کرد از مامان پرسیدم چی میگفت؟گفت:

  

 "دیروز اومده بود خونه و یه برنجی تو یخچال دیده بود امروز زنگ زده میگه نکنه اون برنج رو بخوری بریزش بیرون.خبر نداشت که  دارم برنج رو گرم میکنم که بخورم."مامان گفت و من لبخند زدم و فهمیدم چرا اینقدر حس و حال "چشم "گفتن هایش برایم آشناست.خوب من هم از این دروغها گفته بودم وقتی مدرسه بودم یا وقتی خوابگاه بودم یا حتی حالا.غذاتو خوردی؟لباس گرم پوشیدی؟از حموم اومدی موهاتو خشک کردی؟دیشب زود خوابیدی که مثلا امروز زود میخوای بری بیرون؟....

بعضی وقتها فکر میکنم کدام سخت تر و زجرآورتر است:دروغی که مادرها درباره ی حال و احوال خودشان میگویند یا دروغی که من درباره ی حال و احوالم به کسی که خیلی نگرانم هست میگویم.کدام دیرتر رو میشود و احیانا اگر رو شد کدام ناراحت کننده تر است درد چرا نگفتن ،درد کم گذاشتن. احساسات پیچیده ای هست.

به خاله باجی فکر میکنم(خاله ام نیست اما خاله بهش میگفتم)یک سالی هست که رفته.رفت اما با سختی.هر دفعه میرفتم دیدنش میخواستم امید بیشتری به او بدهم اما خودم ناامیدتر میشدم.از یک عدد مامان و روزهایش با سرطان میخواندم امیدوار بودم.این اواخر مانده بودم بین دعای بهبود یا دعای مرگی که خودش ازم میخواست به دستهای نحیف و تقلاهایش که نگاه میکردم جنگ داخلی ام شروع میشد.چی بگم؟این اواخر فقط میگفتم خدایا هرچی مصلحت خودت هست هرگز توی دلم نتوانستم خودم را قانع کنم که برایش دعای مرگ کنم هر چند خودش میگفت و انگار از ته دلش میخواست.به دروغهای اول کارش فکر میکنم.میگفت قرار نبود کسی از بچه ها بفهمد :مروارید بچه ی شیری داشت،سمانه کنکور دکترا داشت،زهرا تازه دلش خوش بود که انتقالی ش درست شده و رفته پیش شوهرش ،آذر راهش دور است،نازی باردار بود.اگر میشد از ته تغاری در خانه مانده اش هم پنهان کند قطعا این کار را میکرد.تا اینکه تصادفی یکی از اقوام در بیمارستان با او برخورد میکند خلاصه بچه ها میفهمندناراحت از این درد غریب و روزهای سختی که بدون اطلاع انها بر او گذشته.

یه وقتهایی میخوام خوب باشم فقط به خاطر اینکه حالم خوبه یه دروغ نباشه.دروغ گفتن به مامانا سخته.انگار یه شم قوی تشخیص احساسات دارن.زیاد نمیشه دروغتو حفظ کنی.ولی مامانا یه وقتایی یه طور عمیقی دروغ میگن، دروغهای مادرانه هم حس و حال عجیب خودشونو دارن  تلخ و حمایتگرامه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد