افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته
افق بهبود

افق بهبود

میخواهم بهتر و بهتر شوم.آهسته اما پیوسته

یوسف گمگشته باز امد اما کماکان غم بخور

چکی که تو پست قبلی (رودربایستی)گفتم گم شده،پیدا شدبرای یه مدت کوتاهی خوشحال شدم.فامیل شماره ی1 هم برگشت و طی مکالمه حضوری پی بردیم که چقدر بیخود برای ضرر و زیان احتمالی ایشان غصه خوردیم.از غصه که فارغ شدیم هیچ تازه کار به جایی رسید که 

 بی خیال قرض گرفتن از ایشان شدیم.راستش در صحت کسب پول ایشان کمی شک نمودیم و گفتیم چرا روزه ی شک دار بگیریم و خودمان را درگیر کنیم حالا به جای سه قرن ،شش قرن طول بکشد تا پولمان جمع جور شود.کار به اینجا که کشید تو فکر افتادم که برم قاتی باقالی های دیگه شاید یه کار دیگه پیدا کردم.یه جا زنگ زدم میگوید دوشیفت و طبیعتا بی مرخصی وقت و بی وقتی که من میروم ولی خوب مسیرش نزدیک است.هر چند هم که احساس نامفیدی نوع کارش کماکان پابرجاست.جای شما خالی ،امروز رفته بودیم یک اداره ی محترم دولتی.همچنان که دنبال پرونده مان بین کارمندهای مختلف قِل میخوردیم داشتیم فک میکردیم که این حال کارمندان چقدر خوب است وچقدر با داشتن کارشان احساس مفیدی میکنند .و چقدرخود سیستم و نگرش حاکم بر اینجا  خوب است:باجه 1:آقای کارمند نیمه کچل به خانم مراجع کنار من:اینکه مربوط به خیلی وقت پیشه چرا الان تازه یادتون اومده بیاین سراغش (همکار همین آقا خطاب به من:تازه دو هفته گذشته اومدین سر ما؟نگا این آقا سه ماه هست منتظره!!!-توی دلم گفتم خبر دارم. این بیچاره حتما دفعه ی اولش هست که گزیده شده وگرنه سه ماه منتظر نمی ماند تا شما خودتان حوصله کنید پرونده شان را ورق بزنید و تازه بگویید اِ اینجاش اشکال داره-)ماسکوت کردیم تا نوبتمان بشود و آقای نیمه کچل  صحبتش با خانم قبلی تمام شود:

خانم:  من دو شیفت سرکارم نمیرسیدم که بیام.

آقای کارمندنیمه کچل:مگر کجا کار میکنید؟

خانم:کلینیک کاشت موی فلان

بقیه ی مکالمات را حدس بزنید تا اینکه یک به اصطلاح ارباب رجوع از خدا بی خبر آمد و این مکالمه را برای پرسشی غیر ضروری قطع نمود.آیا این مکالمه بالکل قطع شد و بالاخره نوبت ما شد؟البته که خیر بلکه  یک زمان بیشتری تازه صرف شد تا یادشان بیاید تا کجا پیش رفته بودند و داشتن راجع به چه مرحله ای از کاشت مو صحبت میکردند..خلاصه اینکه نوبت ما شد و ما ارجاع داده شدیم به خانم کارمند شماره ی2.در حالی که بی صبرانه منتظرم گعده ی خانمانه ی ایشان و همکارانشان تمام شود و به آغوش میز خود باز گردند به همان احساس مفید بودن فکر میکنم.بازگشت ایشان همراه با ادامه ی مکالمات رشته ی افکارم را پاره میکند.مکالمات حول و حوش تدارکات عروسی خانم شماره ی3 هست اتلیه،آرایشگاه،لباس و وقتی اینها تمام شد راجع به شدت ناز بودن خواهرانِ خانم کارمند شماره ی4 ،و پس از آن دختر خواهر همین خانم و بالاخره تمام شد و خانم کارمند شماره ی2 کار ما را انجام داد و ار جاع داد به خانم معاون که با ژست بسیار متفکرانه پا روی پا به صفحه ی گوشیشان خیره شده بودند گویی که در حال هک سیستم ناسا میباشند ولی ای دل غافل که این سیستم تفکربرانگیز همان واتس اپ بود. ایشان هم امضا کردند و سرتان را درد نیاورم که چند جای دیگر هم قِل خوردیم و بالاخره دست از پا درازتر به ماه بعد ارجاع داده شدیم. من هنوز در فکرم.در فکر احساس مفید بودن.کار کردن بدون دغدغه ی اوضاع بازار و دریافت ماهانه ی حقوق.کار کردن در یک سیستم کاملا وظیفه گرا(نگرش وظیفه گرا را در مقابل نگرش هدف گرا در نظر بگیرید.در وظیفه گرا، من به عنوان جزئی از سیستم تنها به انجام وظایف خودم متمرکز هستم و فقط در برابر آن مسئولم،کاری به اختلال و مشکلات بقیه فرایند ندارم،میخواهد به نتیجه برسد میخواهد نرسد).گفتن سیستم قطع می باشد.گفتن اینکه" این مشکل من نیست".و هزاران جمله ی مشابه.

مغزم داره تحلیل میره.حتی اعتماد به نفسم برای کار کردن داره کم میشه.جایی که کسی به من اعتماد نمیکنه چطور اعتماد به نفسم را حفظ کنم؟تا کی؟.اما هنوز باور دارم به اینکه میخوام مفید باشم.این فکر هنوز منو سرپا نگه داشته.

نظرات 1 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 18 خرداد 1396 ساعت 00:28 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چه کارمندهای فعالی!

فعال نه،بیش فعال.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد